معنی بدون معطلی
حل جدول
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی هوشیار
معطل شدن منتظر ماندن. یا بدون (بی) معطلی. بودن درنگ و وقفه: بی معطلی قبول کرد، سرگردانی. در تازی نیامده هشتگی سر گردانی
لغت نامه دهخدا
معطلی. [م ُ ع َطْ طَ](حامص) درنگی و دیری.(ناظم الاطباء). گرفتار چیزی شدن و وقت خود را صرف آن کردن: پختن این غذا یک ساعت معطلی دارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). منتظر ماندن. انتظار.
- بدون معطلی، بی معطلی. بدون درنگ. بدون انتظار کشیدن.
|| بیکاری. || سرگردانی.(ناظم الاطباء). || اهمال و غفلت.(ناظم الاطباء).
بی معطلی
بی معطلی. [م ُ ع َطْ طَ] (ص مرکب) (از: بی + معطل + ی) فوری. بدون تأخیر. بیدرنگ. رجوع به معطل شود.
معطلی داشتن
معطلی داشتن. [م ُ ع َطْ طَ ت َ](مص مرکب) وقت گرفتن. احتیاج به صرف وقت داشتن: درست شدن این اتومبیل دو ساعت معطلی دارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
بدون
بدون. [ب ِ ن ِ] (حرف اضافه ٔ مرکب) بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف): بتلاء؛ عمره ٔ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(مُ عَ طَّ) [ع - فا.] (حامص.) چشم - انتظاری، بلاتکلیفی.
مترادف و متضاد زبان فارسی
تاخیر، درنگ، انتظار، بلاتکلیفی، عطلت، فروگذاری، وقفه
فارسی به عربی
بدون، لکن
معادل ابجد
221